یادداشت‌ها

۱۴۰۳

  • به باور من درها بخش مهمی از یک خانه هستند - آنها کلاس و شخصیت آن را نشان می‌دهند. من این عکس‌ها را در طول پیاده‌روی‌های بعد از ظهر در استکهلم گرفتم. به نظر می‌رسید هر در، داستان خودش را روایت می‌کند. همه عکس‌ها با تلفن همراه گرفته شده است.

۱۳۹۵

  • همیشه ریچارد براتیگان را دوست داشتم. نه به خاطر کلاهش، که البته کلاهش را خیلی می‌پسندم. یا شاید فکر کنید به خاطر سبیل‌هایش، که اگر دروغ نگویم بدم نمی‌آمد همچین سبیلی می‌داشتم. یا شاید بگویید به خاطر زندگی و البته مرگ پر فراز و نشیبش. اما هیچ کدام از اینها نیست. برایتگان را به خاطر نوشته‌هایش دوست داشتم.

۱۳۹۴

  • اردشیر رستمی و همسر گرامی‌اش، کتابفروشی‌ای داشتند به اسم کفشدوزک که در عظیمیه کرج، پارک ایران زمین واقع بود. آنجا را خیلی دوست داشتم. شاید کتابفروشی بزرگی نبود، ولی بیشتر کتاب‌های آنجا، کتاب‌هایی بودند که خود آقای رستمی انتخاب کرده بودند. از این جهت همیشه می‌توانستی کتابی پیدا کنی که ارزش خواندن دارد.

۱۳۹۳

  • اگر بیایی / از خوشحالی خواهم مُرد / و اگر نیایی، از غم. / حالا که مرگ در تو نفس می‌کشد / چه فرق می‌کند محبوب من / که بیایی یا نیایی؟!

  • این کتاب را در روزهای آموزشی سربازی‌ام خواندم؛ در اراک. هیچ چیز نمیتوانست مثل این کتاب، خشم آن زمان مرا فروکش کند. با لحظه لحظه‌ی کتاب همزادپنداری می‌کردم و خیالم راحت بود که حداقل من در جنگ نیستم و حداقل قرار نیست بمیرم. کتاب در جبهه غرب خبری نیست، نوشته اریش ماریا رمارک، داستانی است که در زمان جنگ جهانی اول اتفاق می‌افتد و به عنوان مشهورترین رمان ضد جنگ در دنیا شناخته شده است.